پادشاه به نجارش گفت:فردا اعدامت ميکنم،
نجار آن شب نتوانست بخوابد.
همسرنجار گفت:
"مانند هرشب بخواب، پروردگارت يگانه است و درهاي گشا يش بسيار "
کلام همسرش آرامشي بردلش ايجاد کرد
و چشمانش سنگين شدوخوابيد
صبح صداي پاي سربازان را شنيد،
چهره اش دگرگون شد و با نااميدي،
پشيماني وافسوس به همسرش نگاه کردکه دريغاباورت کردم
بادست لرزان در را باز کرد ودستانش را جلوبرد
تا سربازان زنجيرکنند.
سربازان به دستش زنجیر زدند و
بردند اعدامش کردند و ریدن به داستان رفت :))))
برچسبها:
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسبها: <-TagName->